رفتگان
شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۷ ق.ظ
دیشب ساعت 9 بلیط داشت زنگ زدم و گفتم خودم میروم و مسئولیت خطیر
جابجایی اش تا راه آهن را عهده دار میشوم.چرا همیشه من قبول کردم زحمت بردنتان به
راه آهن و فرودگاه و ترمینال را؟چرا فکر کردم باید نشان بدم که خیلی محکمم و عین
خیالمم نیست؟چرا برادر ها و مادرها و پدرهایتان را مجاب کردم که سالم و سرحال و به
موقع به پروازها و قطارهایتان میرسید؟و بعد برگردم خانه و کز کنم یک گوشه و جمع
شوم ،مچاله شوم بغض کنم و در همان حالت به شما sms بدهم که راهی که رفتید زیاد دور نیست و زود
همدیگر را میبینیم؟اصلا چرا دلداریتان دادم؟آدمی که خودش بغض دارد ،دل خودش در حال
ترکیدن است غلط میکند به مسافر در راهی که
سرش را به لبه ی پنجره تکیه داده و اشک میریزد دلداری بدهد
تمام طول راه مثل احمق ها راجع به پنیرهایی که در هایپر می میفروشند
حرف زدیم ،راجع به پنیر حرف میزدیم و گریه میکردیم راجع به قیمتشان گفتیم و صدای
هق هق تو بلند شد و آخر سر که به این نتیجه رسیدیم که همان پنیرهای پاستوریزه ی
سفید آمل بهتر و خوشمزه ترند تقریبا هر دو داشتیم های های گریه میکردیم.
دانشجو شدید و رفتید،کار پیدا کردید و رفتید،عشقتان شهرستان بود و
رفتید ، از شلوغی این شهر کثافت گرفته که هر روز بیشتر مارا میبلعد خسته شدید و
رفتید و فکر نکردید هر بار که هرکدامتان رفتید تکه ای از گوشت تن من تکه ای از قلب
من کنده شد و خوراک سگ های ولگرد اطراف راه آهن و فرودگاه شد.
- ۹۴/۱۱/۱۷