ما در عکس هایمان زندگی میکنیم

کتابفروشی و دخترک دورگه ی خوشبخت

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ب.ظ

داخلی (کتاب فروشی)

کتاب فروش به احترام مردی که همراه دختر 12-13 ساله ی بلوندش_که معلوم است دو رگه آلمانی -ایرانیست_ وارد مغازه میشود برمیخیزد و با تن صدایی که برود در گوش همه ی خریداران بنشیند میگوید: سلام جناب آقای دکتر فرید قدم رنجه فرمودید.

مرد _جناب آقای دکتر فرید_ که کاملا مشخص است از فریاد زدن لقبش در شلوغی کتابفروشی معذب شده به بالا بردن دست و یک لبخند کج و قهوه ای اکتفا میکند.

کتابفروش دست از راهنمایی خانم مسنی که پالتوی بلند بنفش و بوت چرمش بدجور حال آدم را از پیر شدن بعضی ها بهم میزند ، برمیدارد و به سمت دکتر میرود.

دکتر در حال صحبت با دخترش کاملا دقیق و محتاط او را راهنمایی میکند طوری که انگار ایساده و دستورات عمل جراحی قلب باز را برای یک عنترن توضیح میدهد و او را از عواقب کار مطلع میکند ،پدر و دختر در حال و هوای هم خوشند که کتابفروش به آنها میرسد و شروع میکند به گفتن جمله هایی که هر روز مجبور است چندبار من باب اظهار فضل آنها را قرقر کند.

دخترک که از حضور او معذب است آستین پدر را نامحسوس به سمت دیگری میکشد ولی میداند که رهایی از چنگ پسرک کتاب فروش و توصیه های احمقانه اش نشدنی ست بیشتر ترجیح میدهد مثل کودکی که از سینه مادر با ولع شیر میخورد ایده های پدر را ببلعد تا وراجی های پسرک سطحی را.

دکتر با هزار ترفند پسرک را دست به سر میکند

دخترک:بابا اینو خوندی؟

پدر:آره عزیزم وقتی دانشجو بودم البته بنظرم حجمش خیلی بیشتر از این بود

دخترک:این یکی رو چی؟

پدر:آره جانم این شاهکاره این نویسنده س

دخترک:بابا این؟(با دست به ردیف کتاب های هایدگر اشاره میکند)

پدر:آره جانم ولی دلم میخواد چندسال بعد یبارم با تو بخونمشون مثه کتاب هزار و یک شب ،میدونی انگار مزه ی کتابا وقتی با تو میخونمشون برام فرق میکنه

دخترک:مرسی بابا جونم من به تو افتخار میکنم تو کتاب خون ترین بابای دنیایی

و اما من کنج کتاب فروش در حالی که وانمود میکردم در طبقه ی دوم دنبال عنوان بخصوصی میگردم مشتم را گاز میگرفتم تا اشک هایم کف کتاب فروشی را گِل نکند.

من به چه چیزی از او باید افتخار میکردم ؟کسی که حتی مرا نسبت به واژه ی پدر متنفر کرد