ما در عکس هایمان زندگی میکنیم

مامان جانمان تا همین چند سال پیش خودش تنهایی این مراسم رو انجام میداد میشست گوشه ی بالکن (زمستون و تابستون) سیگارشو میکشید و به یه نقطه خیره خیره نگاه میکرد

یه شب ازش پرسیدم :مکاشفه میکنی یا میری معراج از این بالکن 1×2  ؟؟؟؟

گفت غصه میخورم 

گفت هر شب یه نفرو میاره تو ذهنش به یادش یه نخ سیگار میکشه و خاطرات فرد مورد نظر رو مرور میکنه

از اون شب به بعد باهم مراسمو اجرا میکردیم 

یه شب برای پدر پدربزرگم که تو معدن های مازندران کار میکرد و تو ریزش معدن مرد،یه شب برای خانوم جون که یه گمشده داره که 25 ساله چشم انتظارشه،یه شب دوست دوران دبیرستانش که از ترس آبروش خودکشی کرده بود یه شب بی خونه ها یه شب مریض دارا یه شب ارنست چه گوارا یه شب برای کوهنوردایی که تو اورست موندن و نتونستن بیان پایین یه شب برای ((بسم الله ))مهاجری که برای خانوم جون کار میکنه و زن و بچش افغانستانن یه شب برای نویسنده هایی که کتاب چاپ نشده دارن یه شب برای اونایی که دور از وطنشونن....

خلاصه هر شب برای یکی از آدمای این دنیا 

حداقل کار ی که از دستمون برمیاد غصه خوردن و فکر کردن بهشونه همین

هر ثانیه که به رفتن نزدیک تر میشود تاکید مادر برای پیدا کردن یک سایه ی بالاسر (!)برای حمایت(!) و مواظبت (!) از من بیشتر میشود

قانون سرپرستی و قیم بودن در این دیار از بین نمیرود بلکه  از فردی به فرد دیگر منتقل میشود


مادرم روزی 1273 بار با من تماس میگیرد البته تماس میگیرد واژه مناسبی نیست تصحیح میکنم.

مادرم روزی 1273 بار به من تک زنگ میزند تا من با او تماس بگبرم چون فکر میکند قبض موبایل اینجانب از خزانه ی غیب پرداخت خواهد شد.

حرفهایی را میزند که با رسیدن من به خانه دوباره مو به مو و خط به خط تکرار خواهند شد.

و اگر صدبار هم تکرار شود من باید در صدمین بار هم خوشحال ،هیجان زده،عصبی و یا ناراحت بشوم والا محکوم به بی احساس بودن و فرزند ناخلف بودن و اینکه تمام عمرش را به پای من تلف کرده است و ای کاش من را در پرورشگاه میگذاشته و ... میشوم.

شاید اگر به قول نیکولای آبی او هم بازویی داشت که شب ها سرش را روی آن بگذارد و خاطرات روزش را برایش تعریف کند دیگر روزی 1273 بار به من زنگ نمیزد.

بعضی وقت ها عصبانی است ،بعضی وقتا ناراحت و در پاره ی کمی از اوغات هم خوشحال 

حساس است و زود رنج او هم مثل تمام آدمهای این دنیا لیاقت داشتن زندگی بهتر داشت زندگی که در حال حاضر ندارد.

(داخلی _خانه )
بازیگر مرد در حال جستجو در لپ تاپ رو به پنجره پشت به بازیگر زن با قوز 90 درجه
بازیگر زن در حال خواندن کتاب چرندیات پست مدرنیسم لم داده روی کاناپه (ژولیده طور)
+مارال فرق کردی
-آره چتریامو کوتاه کردم 
+نه منظورم این نبود.یجوری شدی
-اوهوم
+بزرگ شدی
-اوهوم
+دیر ولی ...
- اوهوم خیلی وقت بود موخوره گرفته بود زودتر ازاینا باید کوتاهشون میکردم
+دیوونه

قهرمان دوران کودکی من بود
برو بیایی داشت با اون رنوی لیمویی-نارنجی رنگش
اون زمون که تنها مسافرت رفتن برای دختر مجرد بد بود و زشت،کل ایران و با دوربین آنالوگش گشت
بهترین عکاسی بود که توی دنیا میشناختم(و می شناسم)
25سالش که بود شده بود مدیر یکی از سازمان های مهم

همیشه به مامان میگفتم میخوام شبیه خاله بشم
می گفت: چرا؟
میگفتم:چون رنو داره ،دوربین داره ، شوهرم نداره
معیارم برای الگو شدن یه نفر اون زمون همین سه تا آپشن بود
حالا
اون دختر پر شر و شور که کلی خواستگار ریزو درشت داشت
همون که لباساشو بهترین خیاط تهران میدوخت
که جلوی هیچ کس سر خم نمیکرد
همیشه بوی ادکلن فرانسویش همه جا رو میگرفت
که دستاش مثه برگ گل بود
اینجا نشسته به دستای پوست پوست شدش نگاه میکنه و به این فکر میکنه که یه وقت غذاش زیاد ته دیگ نشه چون اون لعنتی ته دیگ طلایی روشن دوست داره

 

جایزه کثیف ترین بوسه دنیا با در نظر نگرفتن آخرین بوسه ات با لبخند بر روی گونه های خیس از اشکم در ترمینال جی تعلق میگیرد به بوسه ی یهودا بر گونه ی مسیح بعد از لو دادنش

مادر دیشب وقتی زیر نور هود در آشپزخانه نشسته بود و داشت دمنوش سیب و دارچینش را میخورد گفت:
زندگی مثل طناب رخت است اگر هم هوا صاف بود باید به اندازه ی کافی گیره به لباست بزنی به هوا اعتباری نیست
یکهو سرمیگردانی و میبینی لباست را کنده و برده در پشت بام همسایه انداخته 
مکث کرد 
گفت: من که به غایت گیره به لباسهایم زده بودم نمیدانم چه شد که زندگی ام را باد برد
بغض کرد 
و به خداوندی خدا قسم که هیچ چیز در دنیا غم انگیز تر از صحنه ای نیست که یک مادر با دمنوشی در دست زیر نور کم سوی هود بغض کند و گریه حتی...
آرتور شوپنهاور پیامبر نوظهور این روزهای من!

دیشب وقتی در ماشین رو باز کرد مثل همیشه مچاله شد سمت شیشه و شروع کرد به کندن لاک تیره ناخن هاش و ور رفتن با میدل رینگاش

همون وقتی که صدای joe cocker داشت از هندزفریش میزد بیرون 

همون لحظه ای که چتریای بلند شدش رو از صورتش میزد کنار و آب دماغ یخ زدشو با پشت دست پاک میکرد

یه آن دلم خواست بغلش کنم

باورم نمیشد این همون دختربچه ایه که همه بخاطر موهای بورش تو پارک یجور دیگه نگاش میکردن

حالا انقدر تو خودش و دنیاش غرق شده که فرصت یه نگاه رو ازمن گرفته



نمی دانم نوشتن نامه های تو و پدرت در یک دفتر کار درستی است یا نه؟ولی پسرکم تو فرهنگ داشته باش و تنها نامه هایی را بخوان که با این مضمون شروع می شوند:((خوزه جان ننه))

خوزه جان ننه

هیچ اخلاقی و عاقلانه نیست که در این سن و سال کم برایت از عشق و عاشقی بگویم در حال تو باید مشغول کندن دم گربه ی چاق خانم بک باشی و یا روی طراحی های من با مداد شمعی چیزهایی اضافه کنی چون به نظرت طراحی های من آن چیزها را کم دارد و مرا به مرز جنون برسانی ولی از آنجایی که پسرک منی میدانم سرت خیلی زودتر از زمان موعود به این سودا ها کشیده خواهد شد.

نصیحت ها به کنار

فقط خواستم بگویم روزی روزگاری خدایی ناکرده اگر دست یکی از این دخترک های کم رنگ آلمانی را که مثل شیربرنج وا رفته می مانند بگیری و به خانه بیاوری به موهای فرفریت قسم در غذای خودم و آن دخترک مقدار قابل توجهی سیاه نور میریزم.

ترجیح من یک دختر ایتالیایی با چشمان آبی و موهای مشکی با دستانی ظریف و کشیده است که کلی دستور پخت پاستا از خانوم جان دو رگه ایتالیایی _ دانمارکی اش یادگرفته باشد و برای تو که دیوانه ی پاستایی هی پاستا بپزد.

البته و صد البته که اخلاق مهمتر است ننه جان