ما در عکس هایمان زندگی میکنیم

یکهو قبله ی حاجات زندگیمان از از آلمان و آزمون آیلتس و گرفتن وقت مصاحبه میچرخد به سمت قیمت لوازم خانگی و اینکه چه سوالاتی قبل از خواستگاری باید پرسید و از این قسم خزعبلات جالب اینجاست که من سوال هایی که باید از این جناب را بپرسم به آلمانی مینویسم پس نتیجه میگیریم که قبله هنوز کامل نچرخیده و امید و چشم من هنوز هم به سمت سفارت است تا خانه ی یار

نشسته بودم در اتاقم که شوفاژش خراب است و تنها وسیله گرمایشی من یک کیسه آبگرم پلاستیکی جا مانده از دوران بیماری آقا جانمان بود و به انتظارها و امیدها فکرمیکردم.که مثلا چند نوع انتظار داریم یا مثلا چند نوع امید در دنیا وجود دارد.به این نتیجه رسیدم که یکسری امید ها و انتظارها خوبند اصلا خود زندگی اند مثلا اینکه حقوق آب باریکه ی سرماه ت را بگیری بدوی انقلاب یا ایران زمین آن کتاب یا لباس یا عطری که چند وقت چشمت را گرفته بخری یا مثلا انتظار بدنیا آمدن فرزند،رفتن به مسافرت ،شفای عزیزی که بیمار است .ولی یکسری امید ها و انتظارات هستند که من درگیرشان هستم و بسیار فرساینده و کشنده هستند و خیلی انرژی از مغز ول معطل من میگیرند مثلا اینکه من برای بار هزارم تایتانیک میبینم و دندان به هم میسایم چشمهایم را مچاله میکنم و خدا خدا میکنم که اینبار کشتی به کوه یخی نخورد یا دختری که عکس بکگراند موبایلم هست و پشت به دوربین ایستاده برگردد و من بتوانم صورت دارنده ی این موهای زیبا را ببینم یا وسط گفتگو با بعضی افراد امید دارم صدایشان قطع شود و فقط لب و دهنی جنبنده شوند و یا حتی آقا جان با آن انگشتر عقیقش به در بزند و با دو تا نون سنگک دورو خشخاش فردا صبح بیاید خانه

شوفاژ هنوز چکه میکند و من امید دارم که مثلا به حال من رحم کند و تا صبح روبراه شود و بعد دوباره زوارش در برود

این انتظارها آخر جان مرا میستاند

اینکه در مواقع حساس یا حتی غیر حساس افکار مسخره و خنده دار و بی ربط به ذهنم خطور کنه امر طبیعیه 
یعنی اوایل امر طبیعی نبود بعد دیگه کم کم طبیعی شد

به نظر شما در دنیا چند عدد دختر وجود دارند که در روز 30آبان تقویمی که مربوط به چند سال پیش است دو عدد لیست خرید نوشته باشند؟یکی من باب راضی کردن دل خودش و لیست خرید دیگری من باب به دست آوردن دل مادرش؟چند عدد دختر در این کره ی زمین ساعت 10:33 برای 5 میلیون وامی که معلوم نیست قرار است جور شود یا نه نقشه میکشند؟چند عدد دختر با موهایی که به قاعده ی 3 سانت ریشه گیری لازم دارد و فردا ساعت 9 صبح امتحان زبان دارند به این فکر میکنند که تا اردیبهشت که بیکار خواهند ماند از کجا منبع درآمدی به غیر از ف.ح.ش.ا پیدا کنند؟
میدانید فقط یک دختر ،یک دختر سبک مغز که با 5 میلیون میخواهد تا فلنزبورگ آلمان برود و 2 سال آنجا درس بخواند و در عین حال وسایل خانه را نیز برای مادرش نونوار کند
نه اینکه از تورم خبر نداشته باشم نه،دارم
فقط بی جهت امیدوارم  و احمق
امید و حماقت تنها چیزهاییست که این روزها به سینه ام سنجاق میکنم

علاوه بر تمامی سندروم های شناحته شده در دنیا سندرومی هست که فقط در خون من وجود دارد و آن سندروم سربازی است.عزیزانم و تمام کسانی که با آنها آشنا میشوم و دلم میخواهد آخر هفته و یا وقت و بی وقت با هم به کافه گردی و عکاسی برویم قرار است سر این ماه یا نهایتا ماه بعد به سربازی بروند.سندورمی سخت ناراحت کننده و دلتنگ کننده است.

زمانی که رابرت زیمرمانٍ نوجوان،همان "باب دیلن" افسانه ای را می گویم کوله بارش را جمع کرد تا از ایالت محل تولدش "مینه سوتا" برای عیادت وودی گاتری مشهور که روزهای آخر عمرش را می گذراند برود ،کسی فکرش را هم نمیکرد که پسرک مو فرفری که سرش را به گوشه ی پنجره ی قطار به مقصد نیوجرسی تکیه داده است لقب مسیح داده شود.اما خودش چرا !طوری که بعدها در مصاحبه ای گفته بود :((داشتم با سرعت میرفتم به سمت آن نورهای باشکوه،سرنوشت داشت مستقیماً به من نگاه میکرد نه هیچ کس دیگر))
اینکه لقب شکسپیر را چه کسی برایش انتخاب کرد نمیدانم ولی به نظرم انتخاب شایسته ای بود،حتماً از نظر آکادمی ادبیات نوبل هم لقب درخوری بود که چندین بار او را بخاطر اشعار ترانه هایی که نوشته بود کاندید جایزه ی ادبی نوبل کردند.
می دانید؟باب همان وقتی که درگیر نوشتن ترانه های لطیف و پر معنی عاشقانه اش بود از دنیای سیاست جدا نبود. او بود که با اشعارش آتشی در انبار سیاست آن روزگار می انداخت و خودش گوشه ای مینشست در حالی که سیگارش گوشه ی لبش بود سازش را کوک میکرد.
تغییر نامش،مهاجرتش و...همه اینها نشان از آزادی و عدم تعلقش به گذشته دارد خودش در این باره میگوید: (( من خودم را آدم خوشحال و یا غمگینی نمیدانستم همیشه می دانستم یک چیزی در این دنیا هست که من باید به آن برسم و آن چیز در مکانی که من در آن زندگی میکردم نبود.))
شاید بتوان باب را کمی از جملاتش شناخت مثلاً فروتنی اش را زمانی که گفته بود: (( وقتی کسی شما را به عنوان یک چیز خاص می شناسد در حالی که شما آن چیز خاص نیستید احساس شیاد بودن میکنید.))
اگر تمامی اطلاعات راجع به باب را بالا و پایین کردید و خواستید بیشتر در حال و هوای چند سال زندگی اش قرار بگیرید "راهی به سوی خانه نیست" اثر مارتین اسکورسیزی و "من آنجا نیستم" تاد هینز _با اینکه در اثر هینز هیچ اسمی از باب برده نمیشود _راببینید.
می دانید که اسکوسیزی علاوه بر کارگردانی انسانی است که موسیقی را می شناسد و مطمئن باشید به دور از برند بودن اسمش از روی شناختی که روی موسیقی دارد وقت شما و خودش را تلف نمیکند.
بیایید بگذاریم کنار ماجرای نقاشی هایش را ،فروش میلیون دلاری دست خط و گیتارش را ،حتی نشان افتخاری را که دولت فرانسه به سینه اش سنجاق کرد ،اینکه آهنگ همچون خانه به دوشش بهترین آهنگ همه ی زمان ها شناخته شد.
بیایید بنشینید کنار من تا باهم باب را از دریچه ی آهمگ "سارا" تماشا کنیم راستش را بخواهید باب از این زاویه خیلی دیدنی تر است .صدای محزونش که نشان از اتمام رابطه ای دارد که خیلی افسانه ای آغاز شده دارد .گویا باب این آهنگ را مثل آنتی بیوتیکی برای جسم عفونت کرده ی رابطه یشان می داند.فراز و فرودهای شعر را ببینید ،ببینید که انسان در عین نا امیدی چقدر میتواند امید داشته باشد .
در لحظه ای مانند یک سمفونی جشن و شادی از زیبایی ها و روزهای خوش باهم بودن میگوید و در ثانیه هایی صدایش همچون یک مارش عزاداری به قلبتان چنگ میزند.دقت کنید به توصیف های عاشقانه اش از سارا مخصوصاً جایی که او را "موجود افسانه ای من در لباس ارزان "توصیف میکند.شاید این آهنگ که در کولاک رابطه با همسرش خوانده شد سارا را پایبند نکرد اما مطمعنم ساراهای زیادی با این آهنگ ماندند.عاشقانه تر و دلنشین تر....
 
بشنوید
 
 

ما دخترای ایرانی حتی اگه وسط بزرگترین کارناوال دنیا هم باشیم یهو دلمون برای یه کسی که دیگه نیست تنگ میشه و دقیقا زیر همون ماسک های شاد و خندون در حالی که داریم یه رقص دسته جمعی انجام میدیم بغض میکنیم و گریه حتی

دیشب ساعت 9 بلیط داشت زنگ زدم و گفتم خودم میروم و مسئولیت خطیر جابجایی اش تا راه آهن را عهده دار میشوم.چرا همیشه من قبول کردم زحمت بردنتان به راه آهن و فرودگاه و ترمینال را؟چرا فکر کردم باید نشان بدم که خیلی محکمم و عین خیالمم نیست؟چرا برادر ها و مادرها و پدرهایتان را مجاب کردم که سالم و سرحال و به موقع به پروازها و قطارهایتان میرسید؟و بعد برگردم خانه و کز کنم یک گوشه و جمع شوم ،مچاله شوم بغض کنم و در همان حالت به شما sms بدهم که راهی که رفتید زیاد دور نیست و زود همدیگر را میبینیم؟اصلا چرا دلداریتان دادم؟آدمی که خودش بغض دارد ،دل خودش در حال  ترکیدن است غلط میکند به مسافر در راهی که سرش را به لبه ی پنجره تکیه داده و اشک میریزد دلداری بدهد

تمام طول راه مثل احمق ها راجع به پنیرهایی که در هایپر می میفروشند حرف زدیم ،راجع به پنیر حرف میزدیم و گریه میکردیم راجع به قیمتشان گفتیم و صدای هق هق تو بلند شد و آخر سر که به این نتیجه رسیدیم که همان پنیرهای پاستوریزه ی سفید آمل بهتر و خوشمزه ترند تقریبا هر دو داشتیم های های گریه میکردیم.
دانشجو شدید و رفتید،کار پیدا کردید و رفتید،عشقتان شهرستان بود و رفتید ، از شلوغی این شهر کثافت گرفته که هر روز بیشتر مارا میبلعد خسته شدید و رفتید و فکر نکردید هر بار که هرکدامتان رفتید تکه ای از گوشت تن من تکه ای از قلب من کنده شد و خوراک سگ های ولگرد اطراف راه آهن و فرودگاه شد.

هر جای دنیا که باشم با هر کس که ادامه ی زندگیم را بگذرانم 

روی آن کاغذ کاهی های که دوست دارم مینویسم:اینجا خدای خوشی های کوچک حکم میکند

خوشی های کوچک من مثل به یاد آوردن نمایان شدن خط دندانهایت حین لبخندت حتی