ما در عکس هایمان زندگی میکنیم

شبنم گفت :
صبح بیدار شدم و دیدم نیست 
نه از این نبودن هایی که آدم احتمال بدهد مثلا رفته نون بگیرد یا شیر یا درد و زهرمار
خیلی نبود یه جوری که نبودنش خیلی تو ذوق میزد 
خودم را زدم به اون راه دوش گرفتم و نیامد ،صبحانه دو نفری رو آماده کردم  و نیامد
روتختی ها و رو بالشی ها را در ماشین لباسشویی انداختم و همچنان نیامدنش ادامه داشت
رفتم از کمد لباسم را بردارم که دیدم چمدانش نیست
لباس هایش نیست
رفته بود 
به همین سادگی بدون خداحافظی



وقتی شبنم خواب بود رفته بود
شبنم قبل ازاینکه تلفن را قطع کند گفت اگر میدانستم رفته و هیچ چیز از خودش جا نگذاشته حداقل ملافه هایی که عطر تنش را داشت را در ماشین لباسشویی نمی انداختم 
گفت از لباسشویی متنفر است از عطر سافتلن طلایی حالش بهم میخورد تختش را جمع کرده و روی کاناپه میخوابد
قطع کرد و قبلش گفت نمیخواهد تا مدتی کسی را ببیند

آهنگ ها ساعت و روز دارند .
در برخی از ساعات و روزها اگر شنیده شوند ممکن است شما را پرتاب کنند جاهایی که با هزار بدبختی خودتان را بیرون کشیده اید.
روی آهنگ هایی که دارید برچسب بزنید برای ساعت و روز مصرفشان
مثلا "افسار" محسن چاووشی مطلقا برای روزهای جمعه ممنوع  است علی الخصوص غروب هایش
پ.ن:اگر هم این آهنگ را گوش نداده اید تجربه اش را بگذارید برای شنبه صبح ،الان وقتش نیست
صبح وقتی خواب بود برایش لاک زدم 
داشتم دست هایش را فوت میکردم که بیدار شد
گفت :با این دیوانه بازی هایت وابسته ترم نکن
و بعد
رویش را برگرداند

سهم من 
باشد همین پنجره ی نیمه کور رو به کوچه
برای دیدن خوشبختی های دم دستیه ی عابران پنج شنبه شب
آقا جان قبل ازاینکه عمرش را به شما بدهد شب جمعه دست من و خانوم جان را میگرفت میبرد شاه عبدالعزیم یا امامزاده صالح که به قول خودش یک استخوانی سبک کنیم و بعد شام میرفتیم کبابی سر خیابان بهار با آن دست های مردانه اش برایمان لقمه هایی میگرفت که دو شبانه روز میتوانستیم با هرکدام سرگرم شویم بعد از آن با همان هیبت مردانه اش میرفت کنار دخل کبابی و میگفت :استاد دستور بدین تقدیم کنم 
راه می افتادیم خوش خوشان سراشیبی بهار را پایین می امدیم و برایمان آواز میخواند آخ که خانوم جان چقدر حرص میخورد .
نیمه های راه دیگر من سربار  بودم و موجود اضافی شانه به شانه هم آرام و متین را میرفتند و در گوش هم زمزمه هایی میکردند که آخرش به خنده ی آقا جان و چشم غره های خانوم جان ختم میشد.
حالا هر هفته به این امید که آقا جان بیایید در خانه را بزند و بگوید گیس بریده بیا پایین منتظرم و بعد برود بنشیند در آن فیات آبی رنگش سیگارش را روشن کند تا من بپرم توی ماشین و قسمم بدهد که به خانوم جان نگویم سیگار کشیده زنده ام.
توهم بی جایی است ولی خانوم جان همیشه میگوید آدم با امید زنده است بنظرم امید تنها حسی است که آدم های ته خط دارند امید داشتن توهمی بیش از داشتن حسرت ها نیست .
شما هم مثل من الکی دلتان را خوش نکنید آقا جان 8سال است زیر خروار خروار خاک آرمیده .
نه این 5 شنبه نه هیچ پنج شنبه ی دیگری قرار نیست کسی من و خانوم جان را جایی ببرد ،خانوم جان نشسته گوشه ای و برای عزیزش قرآن میخواند و من هم ....
خدایی که آدم ها را با عزیزانشان امتحان میکند....

معنای خط فقر برای هر کس متفاوت است،مثلا عده ای از عزیزان بورژوا وقتی اجناس مصرفیشان را نمیتوانند از پالادیوم بخرند و مجبورند با اکراه سری به پاساژهای شهرک غرب یا خدای ناکرده پایین تر بزنند خب توقع دارید احساس فقر نکنند؟دوستانی دارم که اگر پول خرید هفته ای یک کتاب خریده نداشته باشند میگویند مارال اوضاع خیلی خراب است ،عده ای هستند که اگر پول کافه گردی های هر روزه را نداشته باشند احساس مشابه دارند و بعضی ها عزای شهریه ترم بعد را دارند بعضی ها کرایه خانه بعضی ها خرج آمپولی میلیونی که عزیزشان هر ماه باید تزریق کند عده ای پول عمل های زیبایی و...

و اما یکی از جنبه های_به نظر من شکل هندسی و معیار فقر خط نیست یک حجم 6بعدی  است که باید تمام بعد ها بر شما که در مرکزیت این حجم هستید فشار بیاورد تا بتوانید ادعای چنین چیزی را بکنید_ خط فقر برای من زمانی است که خرید سیگارم از باکس به بسته و از بسته به نخ تبدیل میشود

اگر دختری را دیدید که با پالتوی پانچ خاکستری و یک کیف دوشی قهوه ای روشن کنار دکه روزنامه فروشی  پل کالج  ایستاده و آرام طوری که کسی متوجه نشود گفت 2نخ کمل آبی بدانید منم و در حال سقوط به جاهای ...

نمیگویم زیر خط فقر ولی خب سخت میگذرد برای آدمی که از 17 سالگی سر کار بوده و الان 3هفته در به در کار است سخت میگذرد برای منی که خرجم را7سال است سوا کردم و قصد دارم بکنم و از این جا بروم سخت تر 


یک جایی میون اون دفتر کاهی دکمه دار که عکس برج ایفل روشه و بوی آدامس دارچین تریدنت میده ،جمله های برتر روز رو انتخاب میکنم و مینویسم

تا به حال عاشق دستان کسی شدید ؟برایتان اتفاق افتاده که از برخورد دستتان با دست کسی موجی از انرژی بهتان برسد؟میدانید آن اوایل که ترم بوقی بودم و دوربین دیجیتال جدیدم را خریده بودم فقط از دست هایی که دوست داشتم عکس میگرفتم یکی از دست های مود علاقه ام دست های آنا بود .آنا دختری بود سفید و خوش قد و بالا از یاسوج که در دانشگاه ما زبان انگلیسی میخواند .جدا از اندام و چهره ی زیبایش ،رگه های سفید مو در 19 سالگی نیز سهمش شده بود که در دریای زیبایی هایش اصلا به چشم نمیامد .اصلا بخاطر دستهایش دوستیمان شروع شد.توی سلف نشسته بود داشت ماکارونی میخورد.رفتم جلو و طبق عادات جوگیری دوران ابتدایی شروع جدی عکاسی دوربینم را هم گرفتم دستم(مثل کارت شناسایی).گفتم ببخشید میشه مدل من بشید؟انتهای ماکارانی که از دهانش آویزان بود را هورت کشید بالا و همانطور که لقمه رو میجویید دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت :گرفتی مارو؟و من همچنان خیره به دستش گفتم نه خیلیم جدی میگم...چلیک!
دست آنا در حالی که سیب را گرفته بود،دست آنا در حال ریختن چایی،دست آنا روی ضریح یکی از امامزاده ها،دست آنا موقع جزوه نوشتن،دست آنا در دستان امین و....
من عاشق دستان زیادی شدم شاید یک دلیلش این بود که خودم دست های زیبایی نداشتم شاید دلیل دیگرش این بود که بنظرم دست ها مهربانی آدم ها را بیشتر از کلامشان مشخص میکند شاید هم به دلیل یک بیماری روانی است نمیدانم
بعدها از دست هایی که عاشقشان شدم بیشتر برایتان خواهم گفت
تاثیرگذارتر از صدای شاملو مخدری سراغ دارید؟

مثلا بی هوا بگویی :جمع کن بریم شمال

و تمام راه smile_ schiller پخش شود 

خدا را چه دیدی شاید بخت همسفر سوممان بود و باران هم بارید!