ما در عکس هایمان زندگی میکنیم

جاماندگان

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ

هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به این موضوع پی میبرم که جرات کندن و رفتنم کمتر میشود

من آدمی که هر جا نمیتوانستم به این پرسش پاسخ دهم که آیا ارزشش را دارد یا نه؟

میبریدم و میرفتم

بدون خداحافظی

کوله ام را برمیداشتم در حالی که سعی میکردم دستهایم نلرزد و نبینند که منِ دل شکسته چشمانش چگونه حالتِ غریبی به خود میگیرد می رفتم

آرام مثل دود سیگار از کوچکترین درزی میخزیدم به بیرون 

میدویدم نفس هایم به شماره می افتاد دور میشدم و زمانی که مطمعن میشدم دیگر صدای گریه ام به گوششان نمیرسد مانند مادری که فرزند از دست داده زجه میزدم

بلند میشدم گره ی روسری ام را سفت میکردم نفس عمیق میکشیدم بک ساندویچ چیز برگر میخوردم و میدل فینگرم را به عالم و ادم نشان میدادم

بعد از آن یک تکه از من جدا میشد یک تکه از خودم

جا می ماند در همان محل

این روزها مانده ام میان ماندن و رفتنم

برای هر کار کوچکی هزار بار دل دل میکنم

میترسم از دخترک ترسوی این روزها

این دخترک حتی اندکی شبیه من نیست

هیچ....