ما در عکس هایمان زندگی میکنیم

۴۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

تا به حال عاشق دستان کسی شدید ؟برایتان اتفاق افتاده که از برخورد دستتان با دست کسی موجی از انرژی بهتان برسد؟میدانید آن اوایل که ترم بوقی بودم و دوربین دیجیتال جدیدم را خریده بودم فقط از دست هایی که دوست داشتم عکس میگرفتم یکی از دست های مود علاقه ام دست های آنا بود .آنا دختری بود سفید و خوش قد و بالا از یاسوج که در دانشگاه ما زبان انگلیسی میخواند .جدا از اندام و چهره ی زیبایش ،رگه های سفید مو در 19 سالگی نیز سهمش شده بود که در دریای زیبایی هایش اصلا به چشم نمیامد .اصلا بخاطر دستهایش دوستیمان شروع شد.توی سلف نشسته بود داشت ماکارونی میخورد.رفتم جلو و طبق عادات جوگیری دوران ابتدایی شروع جدی عکاسی دوربینم را هم گرفتم دستم(مثل کارت شناسایی).گفتم ببخشید میشه مدل من بشید؟انتهای ماکارانی که از دهانش آویزان بود را هورت کشید بالا و همانطور که لقمه رو میجویید دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت :گرفتی مارو؟و من همچنان خیره به دستش گفتم نه خیلیم جدی میگم...چلیک!
دست آنا در حالی که سیب را گرفته بود،دست آنا در حال ریختن چایی،دست آنا روی ضریح یکی از امامزاده ها،دست آنا موقع جزوه نوشتن،دست آنا در دستان امین و....
من عاشق دستان زیادی شدم شاید یک دلیلش این بود که خودم دست های زیبایی نداشتم شاید دلیل دیگرش این بود که بنظرم دست ها مهربانی آدم ها را بیشتر از کلامشان مشخص میکند شاید هم به دلیل یک بیماری روانی است نمیدانم
بعدها از دست هایی که عاشقشان شدم بیشتر برایتان خواهم گفت
تاثیرگذارتر از صدای شاملو مخدری سراغ دارید؟

مثلا بی هوا بگویی :جمع کن بریم شمال

و تمام راه smile_ schiller پخش شود 

خدا را چه دیدی شاید بخت همسفر سوممان بود و باران هم بارید!

مامی جان وقتی نیستی کره های نیم خورده ی طبقه ی اول فریزر هم دلشان برایت تنگ میشود ،
من که جای خود دارم.
خانوم جان همیشه یک دعایی میکرد که سرسری ازش میگذشتم
همیشه میگفت مادر الهی کاسه ی چه کنم چه کنم در دستهایت نبینم
حالا من اینجا نشسته ام در حالی که نمیدانم دقیقا چه غلطی باید بکنم
کاسه ی چه کنم چه کنم هم افتاده زمین هزار تکه شده و ماهی قرمزی که درش زندگی میکرد روی زمین پهلو به پلو میشود و من کاری از دستم بر نمیاید
به خانوم جان نمیگویم برای این حالم دعا کند
میترسم
میترسم به بی اثر بودن دعاهایش برای من پی ببرد
میترسم ایمانش بخاطر من از دست برود

دید زدن خانه ی مردم کار بدی است ،میدانم

وارد حریم خصوصی مردم نباید شد ،میدانم

بی فرهنگ است کسی که از پنجره های تمام قدی بی پرده ی همسایه اش سو استفاده کن این را هم میدانم

ولی من نمیتوان از نگاه کردن به دختر بلوک روبرویی که همیشه روی سرپنجه ی پاهایش راه میرود و اکثر مواقع فقط یک پیراهن مردانه XXL به تن میکند بگذرم

تصورش را هم نمیتوانید بکنید که به چه اندازه ای تمام حرکات این دختر ملیح و سرزنده است

کاش فاصله یمان نزدیک تر بود تا میتوانستم صدایش را هم بشنوم چون میدانم موقع درست کردن غذا آواز هم میخواند


وقتی تینیجر دیشب با آن عصبانیت و صورت ماسیده از اشکهایش به خانه آمد حداکثر احتمالی که دادم این بود که با معشوقه ی ابله ش بگو مگو کرده یا فوق فوقش ترازش در آزمون آزمایشی پایین آمده یا دوباره برای خریدن وسیله ای که دو روز بیشتر نگاهش نمیکند با مادر بحث کرده.

تو اتاقش بود و به در و دیوار میکوبید ، فحش هایی زیر لب میداد که نه میدانستم به کی میگوید و نه میدانستم چرا میگوید.

آرام که شد آمد نشست روبرویم.

گفت: خیلی بده آدم کاری از دستش بر نیاد یه حسی مثه وقتی که عزیزت مرده و نمیتونی برش گردونی مثه وقتی که میدونی دیگه بلند نمیشه ولی داد میزنی و ازش میخوای یبارم که شده چشماشو باز کنه.

گفتم: چی برزخت کرده جانم؟

گفت :پسرک گلفروش سر چهارراه عدل بهش گفته اگه آخرین دونه ی گل های نرگس ش رو بخره اونم میتونه بره خونه تینیجر هم هر چه گشته و گشته چیزی جز کارت اتوبوسش پیدا نکرده

در حالی که دوباره داشت میرفت اتاقش تا دوباره خودش را با فحش دادن به در و دیوار خالی کند گفت ما که کاری از دستمان بر نمی آید باید برویم در غار زندگی کنیم این چیزها خیلی درد دارد از طاقت و تحمل من یکی خارج است.

کی این بچه اینقدر بزرگ شد؟ کی درد را شناخت؟ کی حساس شد؟ کی انسان شد؟

خدایا شکر

داخلی (کتاب فروشی)

کتاب فروش به احترام مردی که همراه دختر 12-13 ساله ی بلوندش_که معلوم است دو رگه آلمانی -ایرانیست_ وارد مغازه میشود برمیخیزد و با تن صدایی که برود در گوش همه ی خریداران بنشیند میگوید: سلام جناب آقای دکتر فرید قدم رنجه فرمودید.

مرد _جناب آقای دکتر فرید_ که کاملا مشخص است از فریاد زدن لقبش در شلوغی کتابفروشی معذب شده به بالا بردن دست و یک لبخند کج و قهوه ای اکتفا میکند.

کتابفروش دست از راهنمایی خانم مسنی که پالتوی بلند بنفش و بوت چرمش بدجور حال آدم را از پیر شدن بعضی ها بهم میزند ، برمیدارد و به سمت دکتر میرود.

دکتر در حال صحبت با دخترش کاملا دقیق و محتاط او را راهنمایی میکند طوری که انگار ایساده و دستورات عمل جراحی قلب باز را برای یک عنترن توضیح میدهد و او را از عواقب کار مطلع میکند ،پدر و دختر در حال و هوای هم خوشند که کتابفروش به آنها میرسد و شروع میکند به گفتن جمله هایی که هر روز مجبور است چندبار من باب اظهار فضل آنها را قرقر کند.

دخترک که از حضور او معذب است آستین پدر را نامحسوس به سمت دیگری میکشد ولی میداند که رهایی از چنگ پسرک کتاب فروش و توصیه های احمقانه اش نشدنی ست بیشتر ترجیح میدهد مثل کودکی که از سینه مادر با ولع شیر میخورد ایده های پدر را ببلعد تا وراجی های پسرک سطحی را.

دکتر با هزار ترفند پسرک را دست به سر میکند

دخترک:بابا اینو خوندی؟

پدر:آره عزیزم وقتی دانشجو بودم البته بنظرم حجمش خیلی بیشتر از این بود

دخترک:این یکی رو چی؟

پدر:آره جانم این شاهکاره این نویسنده س

دخترک:بابا این؟(با دست به ردیف کتاب های هایدگر اشاره میکند)

پدر:آره جانم ولی دلم میخواد چندسال بعد یبارم با تو بخونمشون مثه کتاب هزار و یک شب ،میدونی انگار مزه ی کتابا وقتی با تو میخونمشون برام فرق میکنه

دخترک:مرسی بابا جونم من به تو افتخار میکنم تو کتاب خون ترین بابای دنیایی

و اما من کنج کتاب فروش در حالی که وانمود میکردم در طبقه ی دوم دنبال عنوان بخصوصی میگردم مشتم را گاز میگرفتم تا اشک هایم کف کتاب فروشی را گِل نکند.

من به چه چیزی از او باید افتخار میکردم ؟کسی که حتی مرا نسبت به واژه ی پدر متنفر کرد

اصلا ،آمده بود که نماند

فرانچسکا روزهای سه شنبه برای من مثل آن مبل روسی جیر سبز کنار پنجره می ماند

همان که نزدیکی های ظهر رد خورشید رویش می افتد و حرکت گرد و غبار هوا را میتوانی در آفتاب کم جان دی ماه ببینی

همان قدر آرام و بی خاصیت و زیبا