ما در عکس هایمان زندگی میکنیم

۲۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اینکه آدمهای از دنیا برگشته و ناامید و کلا به فنا رفته ی اطرافتان طی یک هم فکری سخیف گروهی تصمیم بگیرن شما را به زندگی امیدوار کنن

و دقیقا در تلورانس  6:15 تا 6:37 دقیقه صبح متن هایی از قبیل جملات و سخنان بزرگان من باب خوشبینی به جهان اطراف و قص علی هذه به شما ارسال نمایند 

یعنی

وضعیت شما بسی شخماتیک و امرجنسی است.

داخلی(خانه )
موسیقی در حال پخش:eric clapton_tears in heaven
به دلیل هیستریک بودن اعضای خانه تلفن زنگ ندارد و فقط چراغ آن روشن و خاموش میشود
_مارال:بله
+سمی:منم
_بگو
+یه فکری دارم میخوام یه کتاب بنویسم از زندگی خودم و خودت میدونم مجوز چاپ نمیگیره ولی میخوام بنویسم(موسیقی در حال پخش در جنگل کوچک سمی american idiot)
_هر گونه انتشار جزییات زندگی اینجانب پیگرد قانونی خواهد داشت بگم
+اسمشو میخوام بذارم ((ف.ا.ح.ش.ه ها هم گاهی با خدا حرف میزنند!))
_بُهت بُهت (سکوت)
+فعلا
بوق اشغال
تلفن خشک شده در دست من

داخلی (خانه)
تینیجر آویزان از بارفیکس با پا ،معلق در حال خوردن سیب و من در فکر اینکه چگونه جاذبه بر روی مری این طفل اثر نمیگذارد در حالی که انتهای گیسوان هزار رنگ مش شده اش درگاهی در را لمس میکند
موزیک در حال پخش nils frahm_hammers
بوی پیچیده در خانه : بوی خوراک لوبیا با عطر نارنج 
+تینیجر:تا حالا به این فکر کردی که وقتی برسی آلمان کسی منتظرت نیست
_مارال:نه
+بهش فکر کن خیلی وحشتناکه
_شاید
سوال ((من اینجا چه غلطی میکنم؟)) را در برهه های مختلفی در زندگی از خود پرسیده ام و هر زمان که جوابی در شان این سوال پیدا نکردم آنقدر شجاعت داشتم که محل یا جمع مورد نظر را بدون خداحافظی ترک کنم


داخلی (خانه ی مادربزرگ) نیمه شب
مادربزرگ روی مبل نشسته پاهایش را روی میز دراز کرده عینک را در انتهایی ترین نقطه ی بینی قرار داده 
از دستگاه پخش صوت ((منتظرت بودم ))داریوش رفیعیان پخش میشود
دخترک روی پای مادربزرگش دراز کشیده و کتاب دیگو و فریدا را در دست دارد و پتوی مسافرتی چهارخانه ی صورتی بنفشش را که بوی عطر marry me میدهد را تا ابتدایی ترین نقطه ی بینی بالا کشیده و گاهی از ترس برخورد انتهای میل بافتنی شماره 2.5 به چشمانش سرش را به چپ میچرخاند
+خانوم جان:میدونم که کتاب نمیخونی و حواست جای دیگه س
_مارال:میدونم که بافتنی نمیبافید و حواستون جای دیگه س
+خودتو اذیت نکن
_نمیکنم
+ما دوتامون عشق از دست دادیم ولی غمش برای تو خیلی زود و بزرگ بود مادر 
_اوهوم
و پتو را تا مرز روییش موهایم بالا میبرم
آهنگ تمام میشود و در سکوت بی انتهای خانه فقط صدای بهم خوردم میل های بافتنی خانوم جان میپیچد که مایه ی دلخوشی این روزهای من است.

_دوستای جدیدت چطورین؟

+آدمای سطحی با زخم های عمیق 

شاید اگر نزدیک بودی
طوری که با هر بار سر گرداندن خودت را میدیدم نه عکست را
زمین در مدار و تونالیته ی موزون تری در حرکت بود
یکی از مشکلات ما دخترا البته به نظر من (که قطعا نظر بنده اهمیتی نداره خودم میدونم) اینه که به اندازه ی کافی برای خودمون وقت نمیذاریم
تا ما وقت نذاریم و خودمونو نشناسیم نباید از دیگران انتظار داشته باشیم که ما رو بشناسن و بهمون علاقمند بشن
آل د تایم عاشق بودن و آل د تایم وقف کسی بودن ضربه ی بدی به توانایی هامون میزنه 
یکم به خودمون اهمیت بدیم و باور کنیم ((اگه کسی ما رو نگیره قطعا نمیمیریم))
جمله ی بالا شاید بار ادبی کمی داشته باشه(که بخاطر کم سوادی من در ادبیاته) ولی بار معناییش بالاس!
و به قول مرجان جان فرساد عزیز در آلبوم blue flowers :آدم که تا آخر عمر تنها نمیمونه
اینبار وقتی به عزیزی رسیدین بجای اینکه ببوسیدش دستتون رو بذارید روی صورتش روی گونه هاش
این آرامش بخش ترین حس دنیاست

اینکه کتاب ها و موزیک ها و رستوران های خوب رو به همدیگه معرفی کنیم کار خیلی خوبیه

ولی بنظرم(که قطعا نظر من جز مامانم برای کسی مهم نیس) یکم هم خط فکریه خودمونو داشته باشیم

نذاریم خیلی زیاد بهمون فکر تزریق کنن

خودمون یکم وقت بذاریم و علاقمندی های خودمونو پیدا و دنبال کنیم