ما در عکس هایمان زندگی میکنیم

بزرگ شدگان

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

وقتی تینیجر دیشب با آن عصبانیت و صورت ماسیده از اشکهایش به خانه آمد حداکثر احتمالی که دادم این بود که با معشوقه ی ابله ش بگو مگو کرده یا فوق فوقش ترازش در آزمون آزمایشی پایین آمده یا دوباره برای خریدن وسیله ای که دو روز بیشتر نگاهش نمیکند با مادر بحث کرده.

تو اتاقش بود و به در و دیوار میکوبید ، فحش هایی زیر لب میداد که نه میدانستم به کی میگوید و نه میدانستم چرا میگوید.

آرام که شد آمد نشست روبرویم.

گفت: خیلی بده آدم کاری از دستش بر نیاد یه حسی مثه وقتی که عزیزت مرده و نمیتونی برش گردونی مثه وقتی که میدونی دیگه بلند نمیشه ولی داد میزنی و ازش میخوای یبارم که شده چشماشو باز کنه.

گفتم: چی برزخت کرده جانم؟

گفت :پسرک گلفروش سر چهارراه عدل بهش گفته اگه آخرین دونه ی گل های نرگس ش رو بخره اونم میتونه بره خونه تینیجر هم هر چه گشته و گشته چیزی جز کارت اتوبوسش پیدا نکرده

در حالی که دوباره داشت میرفت اتاقش تا دوباره خودش را با فحش دادن به در و دیوار خالی کند گفت ما که کاری از دستمان بر نمی آید باید برویم در غار زندگی کنیم این چیزها خیلی درد دارد از طاقت و تحمل من یکی خارج است.

کی این بچه اینقدر بزرگ شد؟ کی درد را شناخت؟ کی حساس شد؟ کی انسان شد؟

خدایا شکر